نتایج جستجو برای عبارت :

·  ·  · ─────  ───── ·  ·  ·   ⿻  ❨❩ مـردمـغـرورمـن پارت۱ صدای همهمه بین صدای صدای کل ساز دهل پیچیده  بود نگاه مردم پر از شادی  بود. نیم نگاهی به دختر بچه کنار دستم کردم، چهره ساده معصومش با اون آرایش شه چقدر نا زیبا مسخره

دختر_روانشناس_و_پسر_حقوقدان
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشینم؟
دختر جوان با صداي بلند گفت:
نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»
تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند.
پس از چند دقیقه دختر به سمت آن پسررفت و در کنار میزش به او گفت:
من روانشناسی پژوهش می کنم و میدانم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند،گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟»
پسر با صداي خیلی بلند گفت:
200 دلار برای یک
دختر_روانشناس_و_پسر_حقوقدان
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشینم؟
دختر جوان با صداي بلند گفت:
نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»
تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند.
پس از چند دقیقه دختر به سمت آن پسررفت و در کنار میزش به او گفت:
من روانشناسی پژوهش می کنم و میدانم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند،گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟»
پسر با صداي خیلی بلند گفت:
200 دلار برای یک
سر هم فریاد می زدند اما آنقدر بلند نبود که به گوش ما که در طبقه ی دوم نشسته بودیم و پنچره مان هم باز نبود برسد. سر هم فریاد می زدند و من گوش هایم را تیز کرده بودم که دختر ناگهان جیغ زد: دیگه نمی خوام ببينمت» صدايش آنقدر بلند بود که مو به تنم سیخ شد. نگاهم به نگاه میم» برخورد کرد و در همان حال که یک لبخند مسخره روی لبمان بود به جیغ های پی در پی دختر گوش می کردیم و صداي پسر که بلندتر از دختر فریاد زد: اهههههه» سپس صداي ترمز لاستیک شنیده شد و دختر که
سر هم فریاد می زدند اما آنقدر بلند نبود که به گوش ما که در طبقه ی دوم نشسته بودیم و پنچره مان هم باز نبود برسد. سر هم فریاد می زدند و من گوش هایم را تیز کرده بودم که دختر ناگهان جیغ زد: دیگه نمی خوام ببينمت» صدايش آنقدر بلند بود که مو به تنم سیخ شد. نگاهم به نگاه میم» برخورد کرد و در همان حال که یک لبخند مسخره روی لبمان بود به جیغ های پی در پی دختر گوش می کردیم و صداي پسر که بلندتر از دختر فریاد زد: اهههههه» سپس صداي ترمز لاستیک شنیده شد و دختر که
نگهداری باتری موبایل یا تبلت درمواقع مهم وضروری
برای مصرف كم تر باتری در موبایل و تبلت بهتر است ابتدا روشنایی صفحه نمایش آن را بانرم افزار های مربوط به كاهش روشنایی صفحه به حداقل ممكن كاهش میدهیم. مانند night mode
صداهای صفحه كلید را خاموش میكنيم.
ویبره،صداي هشدار دهنده ، پیام، تماس، را كم كرده درصورت امكان قطع صدا می كنيم.
نرم افزار ها را از قسمت اصلی متوقف میكنيم.با نرم افزار های مربوطه میتوان با یك كلیك تمام نرم افزار ها را متوقف كرد.مانند نر
دوبار روی پرده‌ی سینما دیدمش و فکر می‌کردم هیبت سینما و پخش صداي قوی و تصویر بزرگ و فضای تاریک بود که مرا به فروپاشی می‌کشاند هربار. 
حالا گوشه‌ی پذیرایی، از تلویزیون، با حواس پرت، با صداي کم، غرق در همهمه‌ی مکالمات، برای بار سوم بندبند دلم دارد از هم می‌شکافد. 
*به وقت شام
یا زینب کبری اغثنی.
با این صداها بود که چشم هام رو باز کردم به خودم اومدم که دیدم یک خانم جوانی پیشانیش رو به من تکیه داده و روی شانه های کوچک من می باره.
 صداي لرزش قلبش رو شنیدم صداي شکستن شیشه قلبش مثل یه تلنگر بزرگ منو به خودم برگردوند.
 همینطور که به صداي دل شکسته و نگاه به اشک نشسته زائرها مشغول بودم صداي همهمه بلندی شنیدم تا چشمام رو برگردوندم که ببينم چه خبره؟
 صداي انفجار بلندتری به گوشم رسید.
 با چشم هایی که از تعجب مثل تیله ها بزرگ ش
همه جا رو مه گرفته بود بوته های حرس نشده در هم پیچ وتاب خورده بودند. انتهای درختان قد بلند رو نمی شد پیدا کرد.هنوز گیج و مبهوت اطرافم رو نگاه می کردم.
از جام بلند شدم سویی شرت پاره پورم رو مرطب کردم به عقب برگشتم وبه بالای دره نگاه کردم،واو چه ارتفاعی من از این جا افتادم و هنوز زندم صداي پایی شنیدم به سرعت برگشتم کسی نبود؛حتما صداي باد بوده .
با اولین قدم بوته های سمت راست کنار درخت سوم تکان خوردند.شاید صداي حرکت خرگوش بوده. با هر قدم صداي پای با
انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.
صداي تق‌تقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.
قاضی بی‌رحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمه‌ها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صداي رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همه‌چیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدايش، چقدر شبیه‌ام بود؛ او اصلا خودِ خودِ م
بعضی صداها را دوست داشتم .
صداي گشتن دنبال خودکار،در شلوغی جامدادی،بازو بسته کردن لیوان حلقه ای .از جلو نظام، ناظم.
صداي هان؟نگاه کن .با تو ام،سرت را بالا بگیر ببينم پیراشکی نيمکت جلویی را چرا خوردی؟
صداي گریه هایم .بخشیده شدن .سر خوردن روی نرده های راه پله .شکاندن گچ پای تخته ی سیاه .
آقا اجازه ما نوشتیم.
دیکته های معلمی که لهجه داشت.
صداي معاون وقتی که می گفت یک کلاس دو کلاس.
پچ پچه های هنگام تقلب .فریاد بیرون دویدن از مدرسه .
صداي نگاه دختری که
بعضی صداها را دوست داشتم .
صداي گشتن دنبال خودکار،در شلوغی جامدادی.بازو بسته کردن لیوان حلقه ای .از جلو نظام، ناظم.
صداي هان؟نگاه کن .با تو ام.سرت را بالا بگیر ببينم پیراشکی نيمکت جلویی را چرا خوردی؟
صداي گریه هایم .بخشیده شدن .سر خوردن روی نرده های راه پله .شکاندن گچ پای تخته ی سیاه .
آقا اجازه ما نوشتیم.
دیکته های معلمی که لهجه داشت.
صداي معاون وقتی که می گفت یک کلاس دو کلاس.
پچ پچه های هنگام تقلب .فریاد بیرون دویدن از مدرسه .
صداي نگاه دختری که ه
صندلی شماره‌ی ۲۲ را پیدا کردم. خودم را پرت کردم روی صندلی. این یکی نه مانیتور داشت و نه میز تاشو. با ۲۶ دقیقه تاخیر حرکت کرد. پسر ردیف جلویی که سمت راست نشسته، نمی‌دانم در منظره‌ی سمت چپ چه چیزی دیده بود که از آن چشم برنمی‌داشت. حس خوبی نداشتم. چند باری دنباله‌ی نگاهش را گرفتم تا ببينم چیست که تماشایش می‌کند. محیط ترمینال بود، نه چیزی بیشتر.
اصلا نمی‌دانم چرت زدم یا نه. چندباری چشمم را بستم و اگر هم خوابیدم، چیزی ندیدم. بیدار شدم. صدا بود، صد
 
" واقعا مزخرف بود!! هر اثری بالاخره باید برای خودش یه فرمی داشته باشه. این هیچی نداشت. اجراها داغون، صحنه داغون. همه چی پخش و پلا. ". 
این را آقای حاتمی گفت. از شدت تاکیدش روی کلمه ی مزخرف، یاد ِتقلاهای نافرجامش برای بیرون زدن از سالن تئاتر افتادم. توی تاریکی فقط یک لحظه صورتش را دیدم؛ با چشم هایی که از پشت عینک بخاطر شدت نور ِیکی از پروژکتورها، ریزتر از اصلش شده بود و دست هایی که از بلندی صداي بلندگوها، روی گوشش فشار می داد.
از تصور دوباره ی
نمی‌دونم از کی، ولی بهش فکر می‌کنم. هر روز، روزی چند صد بار تصویرش رو تو ذهنم می‌آرم. با تی‌شرت سبزش، یا با اون پیرهن چارخونه که خیلی بهش میاد، با شلوار کتونش. فرم دندون‌هاش وقتی می‌خنده، و چقدر همیشه راحت و با صداي بلند می‌خنده. جمع شدن گوشه چشم‌هاش وقتی با لبخند سلام می‌کنه. چقدر برعکس من همیشه خوش‌اخلاق و بااعتماد به نفسه و مغرور نیست. ته‌ریشش که همیشه یه اندازه‌ست. صداي بلند حرف زدنش. و اولین بار هست کسی رو انقدر بی‌نقص می‌بينم
"در من ژولیوس سزاری؛ کشتی ها را سوزانده، تمام پل های بازگشت را خراب کرده و از من توقع پیروزی دارد،در من میلتون اریکسونی؛ به خودش قول داده تا رسیدنِ صبح، دوام بیاورد.و من عقب نشینی نخواهم کرد،و من تسلیم نخواهم شد!حتی در تاریک ترین شب ها،حتی در عمیق ترین بن بست ها!در من کسی هست هنوز،کسی که مرا باور دارد."نرگس صرافیان طوفان‌ با خستگی شدید داشتم از در باشگاه بیرون میومدم، روبه روی باشگاه یه ماکت از صحنه های کربلا بود که چشمم بهش افتاد و یکم
بوی دود و سوختگی مدار برقی خانه را پر کرده. کف اتاق نشسته‌ام و به پنجره‌ای که لحظاتی پیش در تلاش بودم تا درزگیرهایش را جدا کرده و بازش کنم، نگاه می‌کنم. سرم‌ پر از درد است. تقریبا تمام وسایل برقی‌مان و حتی آسانسور در اثر تک‌فاز شدن برق سوختند و صداي انفجار شارژر موبایل درست در کنار گوشم، سرم را و بویش بينی‌ام را پر کرده و هرچه کنار پنجره نفس می‌کشم، تاثیری ندارد. دستم هم بعد چند بار شستن، همچنان بوی سوختگی می‌دهد دلم می‌خواهد پوستش را بک
چند روز که پیش که با همسر  رفته بودیم فروشگاه یکی از نیروهاشون که یه پسر جوونی هم بود داشت قفسه ها رو مرتب میکرد  دیدم دختری که تازه شده ارشدشون اومد و یه تذکری بهش داد و پسره گوش نداد رد شدیم و دوباره که از همین طرف برگشتیم دیدیم دختره با یه چیز خط کش مانند فی داره میزنه به پسره جدی نگرفتیم و بعد از یه مدت که مشغول بودیم دیدیم واقعا داره پسره رو میزنه من فقط نگاه میکردم باورم نمیشد بعد هم از سرو صداي اونا مدیرشون اومد و به پسره با تندی گفت
چند هفته قبل رفته بودم پیاده روی کنار رودخانه فریزر،
یه رودخانه طولانیه.
سه تا کوچه قبل اینکه برسم به رودخانه،
یه اقایی رو دیدم کپی بن افلک!
با یه خانم زیبایی داشت قدم میزد.
عین مرغای فلج بهش همینجوری نگاه کردم،
و هی نگام کرد و خنده ش گرفته بود.
خود بن افلک بود.
و بعد از خجالت فرار کردم!
چند روز قبل رفتم اسکله و کنار اقیانوس،
اونجا میرم برای قدم زدن،
از هالیوود اومده بودن فیلمبرداری، 
در نتیجه بخش هایی از ساحل رو بسته بودن
یه کانکس مانند زده بود
امید، بزرگترین اشتباه این بشر
و مرگ، راه و چاره، سیم و رز
زمان، نمک به زخم و دشنه در پشت من
دشمنان، دست در دست هم 
کنار هم، پا به پا، چکمه روی پشت ما
خدا نگاه میکند
صداي ما به او نمیرسد
صداي پشت صحنه ایم
نویز بی خطر
صداي پس زمنیه ایم
صداي باران، بوق ماشین
صداي پای رهگذر 
صداي آب چشمه ایم
خدا نگاه میکند
دشمنان به صف 
تشنه بر خون ما 
قطره قطره میچشند
و ما برای زندگی، 
تلاش میکنيم، دست و پنجه نرم میکنيم و مرگ خود، مرگ رویای خود، مرگ یک عشق یکتا، مر
در همهمه شهر
میرفتیم
دید چشم تب دار مرا
رو به افق مکثی کرد
 
زیر لب ذکری خواند
گفت: مرا میشنویی؟
گفتم: نه!
چشم تب دار مرا درد گرفت.
نگران گفت: بیا
صبر نکرد
زان میان برد مرا از خویشم
 
در فراسوی سکوت
اندر آن باغ زلال
بر درخت، سیبی بود.
چشم تب دار دلم، وسوسه شد.
دستم رفت
گفت: مرا میشنویی
گفتم: نه!
بغضی کرد
حجم فضا سنگین شد.
زیر لب در گوشم، ذکری خواند
 
چند قدم مانده به سیب
اشک مرا مهمان شد
ایمان مرا شکی برد
 
در همهمه شهر
مانده بودم تنها
دست های تپل خجالتی اش را قایم می کرد. دست های کوچک، پاهای کوچک که هی صداي ریتمیک دست کوچولو، پا کوچولو، گریه نکن بابات میاد را در ذهنم می خواند با صداي کودکانه و زیبا و شیرین. 
می دانستم گریه می کند. گریه که حتما نباید اشک داشته باشد، بازتابی در چهره داشته باشد! گریه ی بدون علائم هشدار دهنده هم وجود دارد.
دختر بودن یک چیز اعجاب انگیز است. بی نظیر است. نمی گویم خوب است یا بد. نمی گویم باید باشد یا نباشد. فقط بدانید دختر بودن از عجایب کشف نشده ی موجو
سر کلاس سالیدورک بودم. هوای کلاس گرم و خفه بود. چراغ‌ها خاموش بودند و صداي فن لپ‌تاپ بچه‌ها، صداي مدرس را در خود گم کرده بود. بغل دستم نگار سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. به پرده‌ی سفید رنگ و نشانگر موس روی آن نگاه می‌کردم. حواسم اما جای دیگری بود. شهر دیگری. ۴۵۰ کیلومتر بالاتر. در یک خانه‌ی کوچک با پنج نفر جمعیت. حواسم پیش صدا و دست‌هایش و دینامیک بدن‌هایمان بود. گوشی زنگ خورد. خودش بود.
 
پ.ن گفت نمایشنامه‌ی محبوبم را پیدا کرده و خرید
مادر برای چندمین بار به اتاقم آمد و گفت نه اینطور نمیشه ، سر تختت رو جابه جا کن به این سمت و باز من میگفتم نه اینطوری بهتره ، اخر مادر نمیدانست وقتی که اینطور سرتختم رو به سمت پنجره اتاق میچرخانم و شب ها درحالی که دستم را روی پیشانی گذاشته ام و خیال میبافم و به صداي رد شدن ماشین هایی که از خیابان های خیس رد میشوند ، گوش میسپارم ، خاطرات آن روزهایی برام زنده میشوند که بعد از ماه ها در آن ویلای شمال توانستم با ارامش چشمانم را ببندم و فردا صبحش تن
نمی دونم چرا این جمله ها رو خیلی می شنوم!!! 
- چرا یه جوری آدمو نگاه می کنی انگار داری مسخره می کنی؟ 
- چرا یه جوری حرف می زنی انگار داری مسخره می کنی؟ 
- چرا یه جوری چت می کنی انگار داری مسخره می کنی؟ 
- چرا منو مسخره می کنی؟ 
- چرا خندیدی؟ 
- و ‌.! 
حالا بیا قسم و آیه که به جان خودم مسخره نمی کنم. مدل نگاه کردنم همین شکلیه
یکی از بازخوردهای جالبی است 

+ اینو چند شب پیش میخواستم بنویسم اما فشار امتحانات نمیزاشت
:/
گاهی بعضی از حرف ها رو انکار میکنی ناغافل از اینکه یک روزی یک جایی بدجور حقیقتِ اون حرف مثل سیلی خودی نشون میده!چند نفری گفته بودند مغروری و من با تمام قوا انکار کرده بودم،امشب که مراسم نامزدی نرفتم و دختر خاله برام فیلم و عکس فرستاد،به خودم اومدم و دیدم دارم مسخره میکنم.خیلی زشت بود،از خودم بدم اومد که کسی رو بخاطر سطح زندگی و فرهنگ مسخره کنم.تاحدودی این سطح و کیفیت زندگی به ادم ها تحمیل میشه و هرچقدر هم تلاش کنه نمیتونه خیلی عوض بشه.یسری مس
صداي نوتیفیکیشن چتم با تو توی تلگرام دینگ دانگ بود که وقتی میشنیدمش سرم پر از صداهای شیرین میشد، و صداي چت واتساپمون bunny hoppingبود که وقتی میشنیدمش انگار یه خرگوش توی دلم بالا و پایین می پرید، آخ که چقدر تورو که یکبار بیشتر ندیده بودمت دوست داشتم. آخ که چقدر دلم می خواستت. تازه از کافه اومدم، رفتم که دیوونه نشم، نشستم وسط دود سیگار با صداي بلند موزیک کار کردم، دوسه ساعت کار کردم، رفتم که بهت فکر نکنم، که اینبار دیگه گریه نکنم، آخه چندبار تموم
مراسم هنوز شروع نشده بود. دلم آشوب بود. ترکیبی از صداهای مختلف در فضا، صدايی شبیه آهنگ فیلم های ترسناک ایجاد کرده بود تا جوی معنوی و دوست داشتنی.  باورم نمی شد پچ پچ کردن صد و چند نفر بتواند این قدر آزار دهنده باشد. سعی می کردم تمرکزم را از صدا به سمت افکار دیگر جهت بدهم ولی موفق نمی شدم. چند بار تصمیم گرفتم فرار را بر قرار ترجیح دهم، علاقه ام به هم نوا شدن با ندبه خوانان اولین جمعه سال اجازه نمی داد.
در همین کشمکش ها بودم که فرشته مثل گلوله ای آت
یه دختر میبينم که مانتو نخی لی پوشیده و باد شال و موهای پیچ و تاب خوردش رو تو صورتش پریشون میکنه.باد تیشرت سفید دختر رو به بدنش میچسبونه و عطر تن دختر رو بو میکشه
دختر ناراحته ؛ آروم و بیصدا گریه میکنه  و بغضشو قورت میده
از پسر کنارش فاصله میگیره
همراه باد قدم میزنه
ده قدم
بیست قدم
پسر صداش میکنه
دختر برمیگرده
باد هو کشان فاصله بينشون رو بیشتر میکنه
دختر رو به پسر فریاد میزنه
" ازت متنفرم"
پسر خشکش میزنه
دختر بر میگرده و راهشو میره
پسر فاصلش
از خواب بیدار شدم و حس کردم چیزی کم دارم. منظورم احساسی درونی نیست، واقعا چیزی کم داشتم. انگار پاهام کنارم نبود‌. همه‌ی بدنم از این احساس یخ کرد. سرم را بلند کردم و دیدم که پاهام از لگن به پایین دیگر وجود ندارد. شوک عجیبی بود، چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ تازه متوجه همهمه‌ی بیرون اتاق شدم. سینه‌خیز خودم را به در اتاق رساندم و وقتی آن را باز کردم، صداي همهمه‌ ساکت شد. همه آنجا بودند. از دوستان و اعضای فامیل گرفته تا مقامات کشوری و بين‌المللی
یه تیکه شعر از حامد ابراهیم پور پیدا کردم که منو برد توی یه خاطره خیلی کمرنگ رو به فراموش شده. 
[تو را به گریه قسم بازگرد. آن بوسه برای اینکه خداحافظی کنيم، نبود.] 
نشسته بودیم توی یه اتوبوس قدیمی با پرده های آبی چرک. منتظر بودیم تا بقیه مسافرا بیان که همشون پسر بچه بودن که باید می رفتن اردو. باید می رفت. نمیشد که با من بیاد. اومده بودم که بمونم و موندگار شیم. ولی منو راهی می کرد. دستم رو گرفته بود و زل زده بودیم به هم چه حس عجیب و تکرار نشدنی ای
از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به
دیوار تکیه دادم و صورتم به روبه‌رو خیره مانده بود. سردم بود، احساس
می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم بعد بی‌‌اختیار پیشانيم رو روی دیوار گذاشتم و
شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم،
دیدم آن قدر با صداي بلند گریه می‌کنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من
جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: دخترم می‌تونم کمکت کنم.»
بهش نگاه کردم و بدون این‌که پا
فصل 4ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید. من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صداي بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صداي بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با ص
صبح شده بود و باید بیدار می شدم. سنگینی بدن به من می گفت که تخت خواب جای بهتری ست و صداي گنجشک ها - که همیشه مثل یک پایان آرامبخش برای شب فیلمهای ترسناک است - مرا به بیداری سوق میداد. بلند شدم و با یک چشم نيم باز پرده ها را کنار کشیدم . چقدر از پرده بدم می امد و چقدر آیدین حضورشان را ضروری می دانست. پنجره را باز کردم و صبح با هوای خنک نيمه ی پاییز وارد اتاق شد. خنکای هوا یک نوع حس سر زندگی را به من تزریق می کرد و احساس می کردم ادم مهمی هستم که کارهای مه
قسمت اول را بخوان قسمت 49
من از انجام دادن هر کاری عاجز بودم و فقط ایستاده بودم و هاج و واج او را نگاه می کردم
- راستی تو اینجا چه می کنی؟ ولی خیلی خوشحال شدم دیدمت. فکر نمی کردم اینقدر زود دعام مستجاب بشه
جوابم فقط نگاهی بود که خودم هم نمی دانستم چه معنایی دارد
- خیلی خشگل شدی، خشگل تر از اون چه که با تصورت این دوسال را پشت سر گذاشتم
جوابم قطره های اشکی بود که گونه هایم را خیس کرد
•چرا گریه می کنی؟ آهان! اشک شوقه. حداقل جواب سلامم را بده دختر خوب.
اینستاگرام عکسی از چهار سال قبل را یادآوری کرده وقتی با دوستهای جانی ام بعد از امتحان علوم پایه نشسته بودیم به خوشگذرانی.
چهار سال گذشته و طعم رهایی آن روز به وضوح زیر زبانم است اما بعضی از آن دوست ها دیگر "جآنی" نیستند.و اگر کسی چهار سال قبل همچین پیش بينی میکرد من با صداي"ها ها ها"ی بلندی، ساده لوحی اش را مسخره میکردم.
احساس میکنم پیرزنی با موهای سفید و کوهی از تجربیات هستم که باید آنها را به نسل بعد منتقل کنم.این زندگی عجیب با برگ هایی که بر
صورتش را تا میتوانست به من نزدیک کرد و در حالیکه شالش را با دو دستش باز تر کرده بود تا کسی صورتش را نبيند، به چشمانم زل زد. چانه هایش لرزید و بعد مردمک چشمانش شروع کردند به رقصیدن و از گوشه ی چشم چپش  اشکی جاری شد و بعد زد زیر گریه و رفت کنار.
پشت سرش ساعت دیواری پاندول داری که بی حرکت روی دیوار روبرویی آویزان بود، ساعت 5 عصر یا شاید هم نيمه شب را نشان میداد.
صداي مهمان‌ها خیلی گنگ و نامفهوم و بَم به گوشم میرسید. طوری که انگار چیزی در گوشم فرو کرده
اون اوایل، صداي قرآن خوندنم رو که ضبط میکردم، صداي لولای شکسته ی در میداد! 
واقعا از خودم ناامید می شدم، سعی میکردم خیلی گوش نکنم صداي خودم رو
کم کم به این نتیجه رسیده بودم که صدا و لحن و طنین و تحریر، یه چیز ذاتیه! که موتواسفانه در من نیست!
الان ولی بعد از چهار سال تمرین و ممارست (!) وقتی صدامو ضبط کردم تا بفرستم برای استاد، دیدم چقدر شکرخدا توی پیاده کردن لحن و ریب نزدن، پیشرفت کردم. الان دیگه صوتام واقعا صداي قرآن میده! یه چیزی تو مایه های عبدا
دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد. 
گفتم: من دارم آب می‌شم.
کسی چیزی نگفت. 
گفتم: دستم. دستم رفت، ریخت رو زمین.
کسی چیزی نگفت.
بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیه‌ش دیگه آب نشد. 
نشستم بالا سر دست آب‌شده‌م. بوی نمک می‌داد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشه‌ای. نخای کلاس شمع‌سازی رو پیدا کردم.
دستم شمع شد. 
دستم گریه کرد. 
هرشب صداي همهمه و صحبت های شبانه از بیرون، توی کوچه، میشنوم.
هر شب فکر میکنم به حنجره انسان و آوا ها.
و احساس غربتی در شنیدن این همهمه به من دست نمیدهد.
لابد باید به نظر بدیهی برسد، که در دقت است که متوجه غربت میشوم.
وقتی از vala گفتن شان یا ایک ایک کردنشان، زمختی زبان هلندی را حس کنم، واقعا متوجه غربت میشوم ولی مگر انسان در دقت هایش انسان است و نه در همهمه هایش؟
عجب سوال بیجا و دم دستی ای.
همه چیز اینقدر هم ساده نیست.
مثلا پدرم فکر میکند که فرانسوی
چراغ نارنجی‌رنگ روشن است. موزیک مدیتیشن گذاشتم تا پخش شود. عود روشن کردم. ضربان قلبم بالاست. نمی‌دانم خسته‌ام یا کرخت. بالاخره پمپ آب را تعمیر کردند. صدايش واقعا آزاردهنده شده بود. صدا. صداي تلویزیون واحد بغلی آزارم می‌دهد؛ سریال‌های آبکی، گزارش دروغین از راهپیمایی، سخنرانی رییس جمهور، اذان! وای اذان! نسبت به صداي اذان آلرژی پیدا کرده‌ام. مردم مرتب در رفت و آمد هستند. معنی قرنطینه را نمی‌فهمند. واحد کناری و بچه‌ها و نوه‌هایشان مدام به
بسم رب الرفیقمضی امان و قلبی یقول انک آتی{زمان گذشت ولی قلبم می‌گوید که تو می‌آیی}سعدیپ.ن شب دوم از حس رنجورِ بی چارگی».کاش بودی تا کمی حرف می زدیم. خلاء نبودت هر روز بزرگ تر و بزرگتر میشه و نفس کشیدن رو برام سخت کرده. درد دل کردنم رو از عوارض "بی تو بودن" حساب کن. بنظرم "بی تو بودن" خیلی مسخره است. اما دستم از واژه ها خالیه، درست مثل امروز؛ امروز هم وقتی میخواستم تووی پیاده رو جلوی اشک هام رو بگیرم هم دستم خالی بود!دیشب داشتم به این فکر میکرد
روی شن ها نشسته بود،به خورشید که باحسرت شاهد عشق بازی ساحل و دریا بود خیره شد
نسیم شالش را به رقص وامیداشت؛صداي امواج دریا خبر از شادی دریا میداد ،دختر اما به خورشید فکر میکرد که عازم خانه اش شده بود و خون آلود اهنگ رفتن کرده بود !
 صداي جیغ زنی نگاهش را به جست وجو واداشت و ذهنش را از غم خورشید دور کرد 
بالاخره پیدایشان کرد چند زن که آب بازی میکردند یکی از آنها که گویی صاحب آن صدا بود لباس سفید نازکی بر تن داشت با خیس شدن لباسش سفره چشم چرانی عد
فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد .تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بودتوی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام .ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم .و او در جواب به من نگفت همه درد دارندنگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کندنگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببين، نگفت که تقصیر خودم استبحث مار ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشیدفقط چهره اش را در هم کشید و گفت آخ. »همینانگار خو
مردم ِ یک جامعه وقتی کتاب می خوانند، چهره ی آن جامعه را عوض می کنند، یعنی به جامعه شان چهره می دهند. یک جامعه ی بی چهره را می شود در میان ِ مردمی کشف کرد که در اتوبوس ، در صف اتوبوس ، و در اتاق های انتظار ، و در انتظارهای بی اتاق ، منتظرند و به هم نگاه می کنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی می گیرند و نه چیزی می دهند. جامعه ای که گروه ِ منتظرانش به هم نگاه می کنند جامعه ی بی چهره ایستکتاب ِ از سکوی سرخ، یدالله رویایینشر نگاه،
مردم ِ یک جامعه وقتی کتاب می خوانند، چهره ی آن جامعه را عوض می کنند، یعنی به جامعه شان چهره می دهند. یک جامعه ی بی چهره را می شود در میان ِ مردمی کشف کرد که در اتوبوس ، در صف اتوبوس ، و در اتاق های انتظار ، و در انتظارهای بی اتاق ، منتظرند و به هم نگاه می کنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی می گیرند و نه چیزی می دهند. جامعه ای که گروه ِ منتظرانش به هم نگاه می کنند جامعه ی بی چهره ایستکتاب ِ از سکوی سرخ، یدالله رویایینشر نگاه،
روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی می‌کردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع می‌کرد،می‌ریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت می‌دادم و به چند متر آن طرف تر می‌بردم.خاک ها را خالی می‌کردم و بر می‌گشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول می‌شدیم.چقدر می‌خندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی  که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق می‌زد از جایش در می‌آ
شب قدر مداح به مردم می گفت مسجد هزینه دارد مسجد خرج دارد خادم مسجد خرج دارد آب و برق و گاز مسجد هزینه دارد خواهشمندم فطریه روزه خود رابه این مسجد کمک کنید .
دراین حال خادم مسجد که خیلی از این حرف مداح ناراحت شده بود از انتهای مجلس داد زد ؛لامصب فقط خادم و خرج دارند چرا مداح رو نمی گی یعنی خودت خرج نداری؟همه مردم خندیدند ومداح که حسابی ضایع شده بود گفت یک صلوات بفرستید وشروع کرد به خواندن روضه .مجلس حسابی گرم شده بود یک خانوم به شدت
صداي طبل و زنجیرمی آید از خیابان
غمی نشسته امشببه قلب پیر و جوان
صداي واحسیناپیچیده در هر کجا
زنده شده دوبارهخاطره ی کربلا
گردیده یک عالمیدر سوگ او سیه پوش
مردم همه عزاداربا اشک و غم هم آغوش
آمد محرمُ بازصداي اشک و ناله
روئیده در کربلاگل های سرخ لاله
مثل قابِ منظره‌های زیبا و آدم‌های دوست‌داشتنی در عکس و فیلم، من هم دوست دارم صداها را قاب بگیرم. صداي پرنده‌های اینجا، صداي پرنده‌های آنجا، صداي آکاردئون نوازنده‌ی مترو، نی‌انبانِ کنار خیابان، همهمه‌ی آدمها، محو شدن قدم‌ها، گاهی وقتها صداي سازم، لهجه‌ی معلم فرانسه. آنوقت مثل یک آلبوم دور یکی‌یکی مرورشان کنم. 
این نقشی است بر دیواره‌ی احوالات آن چهار نفرِ میخ‌شده در مترو بعلاوه‌ی من.
If you cannot see the audio controls, listen/download the audio file here 
سلام
یادم می امد پدرم وقتی می خواست از خرمششهر ما را راهی کند با عمویم به سمت همدان توی ماشین نشستیم پیکان زرد رنگ عمو محسن روشن شد زن عمو یم و عباس جلو نشستند و مامان و مهدی و من عقب نشستیم
مامان گفت :حسین ما کجا بریم
بابا گفت به خدا می سپارمتان
و ماشین راه افتاد و در گیر و دار صداي گلوله از جاجای شهر از کنار شط راه افتادیم و با سرعت از شهر خارج شدیم من داشتم بیرون را نگاه می کردم و کارون را می دیدم و کم کم نگاهم به جاده و حضور بابا خشک شد .
داشتم ب
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش ت نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.
 
احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببينن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پا
ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید 
ارغوان
ارغوان 
+ نشستم روی صندلی ای که همیشه تو مینشستی و بهم نگاه می کردی و شام میخوردی و باهام حرف می زدی. چقدر دلتنگتم چقدر دلم میخواد یه بار دیگه فقط بغلت کنم. روی ماهت رو ببوسم و بهت عید رو تبریک بگم. چقدر دلم برای شنیدن صدات تنگه برای صداي قشنگت صداي مثل دریات چشم های روشنت کاش از من راضی باشی عمو کاش من حداقل حالا، برات دختر خوبی باشم و تو حق و محبتی که به گردنم داری رو حلا
یکشنبه آخرنویسنده: معصومه رامهرمزیانتشارات: سوره مهر
خلاصه:
سرگذشت دختر چهارده ساله ای که از آغاز تا پایان جنگ در عناوین مختلف و در مراکز مختلف در پشت جبهه فعالیت چشمگیر و ایثارگرانه ای داشته است. او اهل خانواده ای با محبت و پرجمعیت بود که در کودکی پدرش را از دست داده و در اوایل زندگی برادر نوجوان را در مقابل چشمش کشته می بيند. بسیار شجاع و روحیه حماسی غیوری دارد. وقایع امدادگری خود را تا آزادی خرمشهر به نگارش درآورده است.
بریده کتاب:
دیگر کار
قبلاً هم همچین حسی رو داشتم. وقتی بچه بودم و رفته بودیم باغ یکی از فامیلامون. ما بچه‌ها کنار استخر نشسته بودیم. دمپایی زینب افتاد تو استخر و من برای نجاتش خودمو انداختم تو آب. فکر می‌کردم کاری نداره و می‌رم میارمش. نفهمیدم چی شد فقط تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم یعنی چسبیدن به میلهٔ فی کنار استخر و صدا زدن پسرعموی همسن خودم. آب داشت منو می‌کشید تو خودش و من خجالت می‌کشیدم زن‌عموهام رو  که یکم اونورتر وایساده بودن رو صدا کنم.
یکی از غر های همیشگیم اینه که خدایا این همه جای درست درمون ؛ مارو انداختی وسط این خراب شده ؟ 
بابامم همیشه میگه برو خدات رو شکر کن شاخ افریقا و سوریه به دنیا نیومدی :))
دیشب رفتم بلوک زایمان که اگر نوزادی به دنیا اومده ویزیت بکنم .تا وارد شدم دیدم اخرهای زایمان یه خانومیه ، ایستادم و زایمان رو نگاه کردم و بچه به دنیا اومد .
مادره از نظر ظاهری میخورد ۳۰ سالش باشه ، صورت آفتاب سوخته و خسته و .
صداش هم در نمیومد .
یعنی این یه آخ نگفت .
انگار یه جو
قسمت اولبه قلم سحر صادقیانلعنتی ترین حوالی(راوی: دانای کل)نگاه متعجبی بين درنا و دلسا رد و بدل شد و درنا با یکم عصبانیتی که چاشنی لحن کنجکاوش کرده بود تقریبا با صداي بلند گفت:- کامی توضیح بده!کامی تکیه ش رو به مبل سلطنتی که روش نشسته بود داد و دستاشو حائل دسته مبل کرد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و خونسرد پکی به سیگار نيمه سوختش زد و گفت:- بسه درنا ریز ریز داری فک می زنی، اعصابم رو نریز بهم!درنا با لجبازی روبروش قرار گرفت و بادست هایی که مشت
اینجا هیچ چیز طبیعی نیستژانر: وحشت و تخیلی پارت: پنجمنویسنده: امیرحسین 
توی سالن دانشگاه روی سرامیک های طوسی رنگ حرکت می کردم صداي کفشای قهوه ای رنگم توس سالن می‌پیچید چراغای سالن مدام اتصال می کردند و خاموش روشن می شدن هوا برخلاف اینکه تابستون بود به شدت سرده انگار دندون های خودت رو فرو کردی داخل یخ یه حس زنگ زدگی وحشتناکی داشت تحملش برام سخت بود! کم کم مدت اتصال چراغا زیاد می شد چراغا ۶ ثانیه خاموش و ۶ ثانیه روشن میشدن وقتی که چراغا دوباره
روی شن ها نشسته بود،به خورشید که باحسرت شاهد عشق بازی ساحل و دریا بود خیره شد
نسیم شالش را به رقص وامیداشت؛صداي امواج دریا خبر از شادی دریا میداد ،دختر اما به خورشید فکر میکرد که عازم خانه اش شده بود و خون آلود اهنگ رفتن کرده بود !
 صداي جیغ زنی نگاهش را به جست وجو واداشت و ذهنش را از غم خورشید دور کرد 
بالاخره پیدایشان کرد چند زن که آب بازی میکردند یکی از آنها که گویی صاحب آن صدا بود لباس سفید نازکی بر تن داشت با خیس شدن لباسش سفره چشم چرانی عد
چند روزی است که دلم هوای نوشتن کرده بود. نوشتن در وبلاگ آرامم می‌کند؛ چیزی شبیه به آنهایی که شبانه در دفتر خاطرات‌شان چیزکی می‌نویسند. از اینستاگرام و تلگرام و توییتر و آن دنیای شلوغ بیرون که خسته می‌شوم به‌سراغ وبلاگم می‌آیم. اینجا هیچ چیزی ندارد و همین هیچ‌چیز نداشتنش قشنگش کرده!
اما چه می‌خواستم بنویسم؟! هیچ! راستش را که بخواهید حرف برای گفتن زیاد دارم؛ اما فراموش کرده‌ام. در آن گوشه ذهنم کلمات فریاد می‌کشند؛ ولی آن‌قدر صداي‌شان
زهرا رو گمش کردم.
صداي یکنفر در تمام محوطه اطراف غار علیصدر از بلندگوها پخش شد: 
خانوم فاطمه سروری لطفا به روابط عمومی مراجعه کنید. 
فکر کردم چقدر صداي گوینده آشناست.فاطمه سروری هم که منم.
اینها رو نوشتم که وقتی اینجا رو خوند بدونه برام مهمه هیچ وقت گمم نکنه.
چشم هایم را باز کردم همه جا درتاریکی و سکوت به سر می برد نوری به شدت به تمام قسمت ها و اجزای بدنم برخورد کرد به بالای سرم نگاه کردم باورم نمی شد آن همان چراغ پیری بود که سه سال است در اینجا قرار داشت ولی هیچ وقت نقش یک چراغ را نداشت بیشتر نقشه لانه ی گنجشک های دل شکسته را داشت توجهم بیشتر به او جلب شد نورها بیشتر و بیشتر می شدند نگاهم را از روی چراغ برداشتم و به آن طرف خیابان خیره شدم مردی را دیدم که دوان دوان داشت به سمتم می آمد روی دسته من نشست ب
دختر چندماهه و مامانش روی صندلی کناریم نشستن. دختر کوچولو با کنجکاوی منو نگاه می‌کرد و تا یهو پنجره و بیرون رو دید، توجه‌اش جلب تصاویری که سریع رد می‌شدن، شد. دستم رو به صندلی جلو گرفته بودم تا از ترمزای ناگهانی در امان باشم. وقتی متوجه شدم داره بیرون رو نگاه می‌کنه، قید ترمز و اتفاقات بعدش رو زدم؛ دستم رو برداشتم تا بتونه یه تصویر کامل و بی‌مزاحم که احتمالاً به نظرش عحیب میاد رو ببينه. خواستم سالها بعد وقتی اولین خاطره زندگیش رو یادش میاد
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید از سایت ایندکس وار دریافت کنید.
دانلود آهنگ دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید همای
دانلود آهنگ دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید دانلود اهنگ دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید با عنوان چوپان کند می گریم با صداي پرواز همای.
ادامه مطلب
حال گیری کردم ازش حسابی .
امروز دورهم بودیم ، دوست دخترشم اومده بود ، وارد که شد به دوست دخترش اشاره کردم که بیا کنار من جا هست بشین ، اونم نشست.
هیچی آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم همه از هم ، رفتم تو چشماش نگاه کردم گفتم آقای فلانی ، دوست دخترتون رو چرا معرفی نکرده بودین ! چقدر خوبه و به درد جمع میخوره حرفه اش.
آقا این رو میگی رنگش زرد شد ، سرخ شد ، کبود شد ، دوست دخترشم انصاف خیلی دختر گلیه.
بلافاصله هم خداحافظی کردم اومدم.
همین که فهمید
بسم الله الرحمن الرحیم
سه چهار ماه گذشت. و طی این ایام چندباری رو خود مادرم اینور اونور سراغ دیدن دختر واسه من میرفت و منم جوابم همون بود که گفته بودم. اواخر مهرماه بود. یه شب طبق عادت نشسته بودم و فوتبال نگاه میکردم و کنارم یه سبد میوه گذاشته بودم. دیدن فوتبال با میوه یه چیز دیگه س. حرفه یی ها میدونن من چی میگم. نيمه تموم شده بود که مادرم اومد نشست کنارم و گفت: امروز رفتم یه دختر دیدم ماه، دلم براش ضعف رفته. منم یه نگاه معنی دار کردم و گفتم انشاال
من از دانشگاه چه آموختم؟ دو رویی و بی صفتی را. دانشگاه از من چه آموخت؟ آهنگ های استینگ و فیلم های ریور فینیکس را. هر جور به این معامله نگاه کنید می بينید که من در واقع ضرر کرده ام و گران خریده و ارزان فروخته ام. من جوانی ام را در خانه این مرد حرام کردم و بعد مزدم این بود که ترم اولی های جدیدتر و جوان تر جایم را بگیرند. ترم اولی هایی که هر چند از من زیباتر و وحشی ترند اما به خوبی من غر نمی زنند و تو چه می دانی روزی که من بروم دانشگاه دلتنگ همین غر زدن
چقدر برای خود وقت میگذارید؟چقدر از حضور عزیزانت لذت میبرید؟چقدر در روز به آسمان نگاه می‌کنید و از حضور طبیعت مسرور می‌شویدچقدر نعمتهای تان را مرور میکنید؟چقدر اخلاق شکر گزارانه خود را تقویت میکنید؟چقدر  موسیقی و فیلم ها و کتابهای عالی گوش کرده اید و دیده اید و خوانده اید؟چقدر توکل کرده اید و رها بودید؟چقدر علایق و ایده هایتان را دنبال کرده اید؟در چه کاری مهارت داری و چه کاری را عالی انجام میدهی؟در لحظه همان را انجام بده که خوشحالت میکند
بعضی روزا اتفاقای ناخوشایند پشت سرهم اتفاق میفتن.مثلا امروز که رفته بودیم بیرون تو فروشگاه در یخچال رو که باز کردم دستم به یه چیزی گرفت برید و یهو دیدم داره خون میاد ازش.بعد هم اومدم از کنار قفسه رد شم یکی از کنارم رد شد و دستم خورد به گوشه قفسه که لبه تیز داشت.وقتی هم می رفتیم اون طرف خیابون وسط خیابون وایساده بودیم تا رد شیم یه موتورسوار هول کرد نزدیک بود بزنه بهمون:|
همه اینا به کناررر ظهر قرمه سبزی گذاشتم وخوابیدم . با صداي زنگ در همسر از خو
قسمت اول را بخوان قسمت 57
بعد از آن روز زیر باران رفتنمان با حامد، هر دو سرمای شدیدی خورده بودیم و در رختخواب افتاده بودم.
با بی حالی چشمانم را بسته بودم و با گلوی خشک شده و دردناکم مرتب سرفه می کردم.
با صداي باز شدن در چشمانم را باز کردم و با بی حالی به هانیه چشم دوختم.
- سلام.
سرفه ای کردم و با صداي گرفته ام جوابش را دادم.
کنارم نشست.
- اوه چه صدايی داری. یه دهن واسمون بخون.
خنده ای کردم که به سرفه افتادم.
- کوفت. خودت رو مسخره کن.
حالت متفکری به خود گ
دیشب خواب خیلی عجیب دیدم.
باید بين یک سری شکنجه یکی رو انتخاب میکردم. یکیش مطمئنم خفه شدن بود
شمشیر دادن بهم. مثه تو فیلما. مثه سامورایی‌ها. گفتن باید فرو کنی تو بدنت. نمیخواستم. اما انگار داشتند بهم لطف میکردند. تمام سئوال ذهنم این بود که آیا درد داره؟ 
بار اول شمشیر فرو نرفت.
بار دوم دستم رو گرفتند و فرو کردم تو شکمم. خون پاشید روی صورت کسی که دستم رو گرفته بود تا خودم رو بکشم. 
یک کر رو به طور واضح یادمه، اینکه باید اشهد ان لا اله الا الله رو
به این فکر میکنم که من واقعا عاکوارد دو عالمم در برابر کسی که دوستش دارم و هر قدر سعی میکنم اوکی و عادی باشم کاملا شکست میخورم و نمیدونم چرا خندم میگیره از این موضوع! مثلا الآن که اومدی چرا من باید اینقدر عاکوارد باشم و ساکت شم و این رفتار مسخره دست خودم نباشه و این در حالیه که تو کاملا کاملا کاملا میدونی و حواست به همه رفتارای من هست! نمیدونم که دارم به چی فکر میکنم اینجور وقتا فقط یهو ساکت میشم و خیلی تابلو و مصنوعی میشم. و الآن که دارم Dionysus گو
 
خرس خیاط یک انبار باروت زیر شهر را کشف کرده است. این خبری بود که لازم نبود اخبار اعلام کند. خود به خود، چهره به چهره، نگاه به نگاه منتقل شد. 
اولین نفر کسی بود که خرس خیاط را در حال خروج از دری زیرزمینی دید. چهره مبهوت و گنگ خرس خیاط با امواج نامرئی نگاهش لحظه ای و کوتاهش خبر را انتقال کرد. ناقل خرس خیاط بود و بعد فراگیر شد. 
 
 شهری ساخته شده روی انبار باروت؟ یا باروت تعبیه شده زیر شهر؟ یا باروت تزریق شده به تن شهر؟ زیاد فرقی نمی کند. اما حالا ت
من + : بیا بدووییم
_ : دیوونه شدی دختر
+ : آره
+ : بدوییم ؟
_ : مسخره مون میکنن 
+ : نگاه اون سمت اون دو تا مرغ
عشقها هم دارن میدویین 
_ : عزیزدلم بچه نشو میخندن 
میگن نگاه پسره پا ب پا دختره داره
میدوییع
+ : بذا مسخره کنن 
بذا بخندن 
ولی ارزششو داره که
دل منو شاد کنی 
و با تو که بدوییم از تهـ
دل بخندم و یه خاطره
قشنگ بسازی واسه هر دو مون
_ : از دست تووو دختر باشه
دستمو بگیر 
+ : ۱ .۲.
_ : ۳ بدوووو
نفس نفس +: تو که از من بچه تری
_ : پا به پای تو بچه میشم
# خیال پرداز
ایمان یعنی ابراهیم
و تو اسماعیلِ منی
خدا گفت تو رو قربانی کنم
و اطاعت کردم
تو میدونی قلبت پشت ایمانت قامت ببنده یعنی چی
تو میدونی نگاه کردنت و گذشتن ازت چقدر سخته؟
برای اجرِ روزه های ندیدنت و روزهای ندیدنت، بهشت کافی نیست.
تو نورِ کنارِ کوهِ طوری.
خدایا با من حرف بزن؛ با من که کفشهام رو چند قدم دورتر رها کردم.
دلم سراغ کلمه ها را نمی گیرد.فرار کردم از ورق زدن.همیشه که نباید نشست یک گوشه و آدم ها را از دور دید.از خانه زدم بیرون.از کنار آدم ها گذشتم و آدم ها از کنارم گذشتنجلوی ویترین مغازه ها ایستادم و نگاه کردم.اجناس را دید می زدم برایشان قصه می ساختم.دنبال رد یک نگاه آشنای غریب بودم.یک گوشواره ی پروانه ای دیدم.چشم هایم برق زدسرم را که بلند کردم داشت نگاه می کردسایه ی غریب آشنا را حس کرده بودم.مرد بلوز چار خانه ی آبی اتو نشده تنش بود.
و من اونجا بودم. کف مترو، با کتابای جدید کنار دستم و حسرت چرا اون کتاب اولیه رو خریدم».
خیالم راحت بود چون آزمون رو از سر گذرونده بودم و چشمام از خواب خمار بودن. 
قطار داشت ت می‌خورد و صداي جیرینگ جیرینگ دستبندای دست‌فروش تو فضا پیچیده بودن. 
قطار داشت ت ت می‌خورد و من با خودم فکر می‌کردم که ای کاش این قطار هیچ وقت از حرکت نایسته. همین‌جوری بره. بره. بره. 
  خانه ساکت است . بی هیچ دیالوگی. و فقط گهگاه مونولوگی از صداي خودم  را می شنوم که کلماتی ازکتاب  " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " را زمزمه می کنم. اما بیرون همهمه ای است. گنجشک هایی که روی دو درخت توت پشت پنجره نشسته اند بی وقفه سر و صدا می کنند. اما من در سکوت خانه به جامعه شناسی فکر می کنم . به معلم سال اول دبیرستان مان آقای رازبان . به آن هیکل ترکه ای و کت و شلوارهای کبریتیِ تیره اش. به آن سر بی مو و براق، که همیشه سعی داشت موهای بلند پشت گوش را از
#پارت_15
#متغیر
روی پنجه های پایم ایستادم کوله پشتی ام که طبقه بالای کمد بودو برداشتم تمام وسایل ضروری ام راداخلش جا دادم.
برای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم همه چیز اوک بود دستی به لباسم کشیدم ،یه ست اسپرت مشکی با کفشای مشکی بایک کوله پشتی بر روی دوشم ساعت 4صبح بود همه خواب بودن ارام و بی صدااز پله ها پایین رفتم یه خورده خوراکی برداشتم رفتم. از این خانه رفتم خانه ای که خوشی هایم لحظه ای بود و غم هایم ساعتی و هفته ای. بی هدف گام برمیداشتم فقط م
آبریزان را برداشتم.نگاهش کردم.دستم را رویش کشیدم.تو راست میگفتی.عجیب روی چهره اش خاک نشسته .سراغ نوشته های قدیمی رفتم از گرد و خاک بلند شده به سرفه افتادم .من هم روزی پناهم حریم حسینم بود آن هم از نزدیکآن هم زیر قبه .چندشب پیش پشت در اتاق عمل مادرم نشسته بودم .مادرم دیر کرده بود.اشک امان فکر کردن نمیداد .یادم افتاد قبل تر ها هر زمان که اراده میکردم چشمم را میبستم و خودم را کنار حریمت میدیدم
چشم هایم را بستم . تلاش کردم تا خودم
من هیچ وقت دیوانه نبودم
عاقلانه و منطقی رفتار می کردم و گاهی خودخواه و مغرور بودم
و گاهی وقار و متانتم دوستانم رو خسته می کرد
من هیس شنیدم و ساکت شدم.
من آتنا ها دیدم و ترسیدم. 
عاشقانه های شاملو به آیدا رو خوندم و باور نکردم
 قضاوت شدم و دیوانه نشدم.
و ترسیدم
من از ترس آدم ها ترسیدم
از اعتمادی که ندارم ترسیدم.
من امروز از خودم میترسم.
به من بگویید از فردای روزی که من شبیه شما ها شدم
بگویید تا دنیایتان را بشناسم
بگویید تا بگویم
بگویم از دنیایم ب
شیرهای خونه ما اکثر اوقات خرابه . جنس مغزی ها خوب نیست یا چکه میکنه یا گرفته هی باید تعمیرش کرد
شیر ظرفشویی توی اشپزخانه را تازه تعمیر کردیم دو روزه.
اینجوره ک وقتی باز میکنيم اب ازش میاد چند ثانیه بعد دیگه یهو قطع میشه
. و ادامه داستان
امروز درواقع دیروز صبح زود وقتی خواستی نماز صبح بخونی شیر رو باز کردی برای شستن دستت  اب اومد دستت در همون چند ثانیه شستی  اب قطع شد. بلند و با خنده گفتی : شیرمون هوشمند شده حتی بهتر از لمسی ها یا سنسوری ه
سلام
دختر نوجوونی هستم که یه موضوعی واقعاً منو بهم ریخته و دلم داره میترکه، واقعاً دلم می خواد بنویسم! 
من دانشجوی رشته پزشکی هستم و به گفته دیگران خدا رو شکر قیافه خوبی دارم، چیزی که هست نمی دونم چرا همه از من بدشون میاد! من سر این موضوع داغون شدم . از یه دختر خیلی سر حال و اجتماعی شدم یه دختر درونگرا و منزوی که می‌ترسم حتی توی یه جمع صحبت کنم! 
حس می‌کنم هیچ کسی نمی خواد حتی صدام رو بشنوه واقعاً با تموم وجودم دلم می خواد بدونم اشتباه من چیه؟
دلت هوس چای ذغالی کرده بود
بهانه خوبی بود تا ساعتی را در باغ قدم بزنيم به هوای جمع کردن چوب های شکسته و شاخه های خشک. 
کنار هم بودیم ،شانه به شانه. صداي خانواده هایمان به گوش نمی رسید اما هنوز آرام با من سخن می گفتی. گفتم: می خواهم فریاد بزنم عاشق توام. گفتی: آرام!!! عاشقانه را فریاد نمی زنند. گفتم: اینجا کسی نیست ،منم و تو. گفتی:برگهای درختان را نمی بينی که خبرهایی را که باد آورده گوش به گوش می رسانند. هر دو سکوت کردیم. می خواستیم ببينیم باد چه می
من رو می شناسی من رو یادت هست خوب نگاه کن هنوز خودم هستم اره هنوز کج می خندم یادت نمی یاد
 
نگاهم می کرد می توانستم بفهمش که تقلا می کند تا مرا به جا بیاورد چشم هایش دو دو می زدند پلک نمی زد به من خیره شده بود انگار با وجود فاصله یک تخت از او دور بودم یک اسم پرت زیر لب زمزمه کرد امیدم را نا امید کرد پنجره نا گهان باز شد به پرده اشاره کرد و چشم هایش را در باد خنکی که می وزید در حالی چشم هایش را بست که پرستو ها در غروب پرواز می کردند
 
دست هایش سرد بودن
ساعت نزدیک 7 بود. داشت دیر می‌شد. لباس‌های دختر کوچکم را تنش می‌کردم و اضطراب معطل شدن سرویس مدرسه‌اش هولم کرده بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال جمع کردن وسایلش بودم که دیدم دختر بزرگم باز هم رختخوابش را جمع نکرده رفته بود، چادر نمازش هم جلوی دست و پا بود. با پا چادر را کنار انداختم که رد شوم . ناگهان تنم لرزید .- وای چه کردم؟!انگار پتکی روی سرم خورده باشد؛ آنقدر احساس سنگینی کردم که تا لحظاتی مثل برق‌گرفته‌ها سرجایم خشکم زد.- با پا؟! چادر؟!
امشب نزدیک بود چش و چار (منظورم همون چشم هس ) دو نفر رو کور کنم. با یه کوچولو فاصله
اولین  چشم توی پیاده رو بود. کیفم روی دستم بود و تند تند راه میرفتم.حدود ۳۰ نفری خانم روبروی مدرسه دخترونه ایستاده بودن. با سرعت از کنار همه گذشتم (با حرکت مارپیچ ).یه لحظه کیفم خورد به یه چی. برگشتم نگاه کردم یه پسر بچه کوچولو بود و داشت کلاهشو جا به جا میکرد 
اگه اون کلاه لبه دار نبود بندهای آویزون از کیفم به چشمش میخورد :|
دومین چشمم هم توی مسجد بود. با سرعت چادر تا
وقتی خیلی کوچک بودم مادرم یه تلفن دیواری خرید. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفا بود! ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم، روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.
رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی ا
لطفا به ترتیب بیاید جلو نظم را رعایت کنید. 
آنقدر بلند فریاد میزد که گویی می خواهد حرف مهمی را به زبان آورد. کم مانده بود با آن صداي نخراشیده اش  انسان را بیدار کند و تمام کاسه کوزه مان را برچیند. نگاهی به جمعیت پشه هایی انداختم که در حال تیز کردن نیش هایشان بودند. جمعیت زیادی هم در اطراف روی تخت و طاقچه ایستاده بودند و داشتند آنها را تشویق می کردند‌. همه هیجان زده بودند. امروز روز آخر مسابقات نیش زنی بود. من که از نیش خودم مطمئن بودم در کنار بقی
نمیذاری حالمون خوب باشه. نمیخوای. همیشه گلایه داری همیشه. می بينی که بخاطر همین همیشه خودت ناراحتی و دیگران رو هم ناراحت میکنی و کسی آدم ناراحت رو چندان دوست نداره. بفهم. بالاخره بفهم. 
دیدن اون یک قطره خون لعنتی تا الآن دل من رو غش برده. تو نقطه ضعف منی هر قدر از هم دور باشیم و قهر باشیم، باز تو دلیل زنده بودن من برای چه سال هایی بودی. من بمیرم برات که درد داری. بمیرم برات 
ظهر که خوابیده بودم چه خواب های خوبی می دیدم. خواب می دیدم پیش دخترام بو
بالاخره کتابی را که دستم بود، تمام کردم.
کتاب صوتی آن بیست و سه نفر» خودنوشت احمد یوسف زاده به گویندگی احمد گنجی
موضوع کتاب: دفاع مقدس
معرفی کتاب:بعدا اضافه میکنم
*این دومین تجربه شنیدن کتاب صوتیم بود برخلاف قبلی که گوینده از متن کتاب میخوند این بار صداگذاری و تغییر صداي گوینده و صوت های متفرقه مثل صداي گنجشک ها و طبیعت و حتی صداي ماشین و تانک و موسیقی های بی کلام و مرتبط با حال و هوای کتاب به جذابیت کتاب صوتی افزوده بود.
*صداي آقای احمد گنجی
داشتم سینی آهنی رو از توی فر در میاوردم، دستم گرفت بهش. سریع بهش رسیدگی کردم، ماست زدم، آرد زدم و هر کاری که از دستم برمیومد کردم که بهتر بشه. سوزشش که افتاد، یه تاول کوچیک هم نزد! داشتم غذا رو از روی اجاق برمیداشتم؛ دستم گرفت به گوشه ی فی دسته ی قابلمه. دستم بشدت سوخت. بازم با عجله بهش رسیدگی کردم و سوزشش که تموم شد، تاول نزد و اثری هم ازش نموند. چند روز بعدش داشتم واسه ی داخل خورش، سیب زمینی داخل رب گوجه سرخ می کردم که یه ذره قد یه نخود رب گوجه
کاش چشمامو باز می‌کردم و می‌فهمیدم زندگی تو ایران فقط یه کابوس بوده.
پ.ن: این آدما برای ما تصمیم می‌گیرن. به چهره کریه‌ش، جای مهر روی پیشونی‌ش، و ساده‌لوحی و کثافتی که توی جملات احمقانه‌ش موج می‌زنه نگاه کنید.
پ.ن دو: دیگه هیچ شکی ندارم که باید از اینجا برم. دوستانی که یه روزی گلو پاره می‌کردم براتون که باید بمونيم و بسازیم؛ غلط کردم.
چندروز پیش بالاجبار دردونه رو آوردم سرکار، وسط روز امده تو گوشم میگم مامان من خوشگلم؟  میگم چطور؟ میگه اخه مراجعینت بهم میگن چقدر شما خوشگلی، ولی من خودم از چهره ام خوشم نمیاد!
قبلا هم یکی دوبار چنین جمله ای رو ازش شنیدم یا مثلا من از صداي خودم خوشم نمیاد!!
دردونه نسبتا زیباست، نه اینکه چون مادرشم بگم، اطرافیان میگن، ولی من تمام سعیم رو کردم هیچ وقت این زیبایی رو براش ارزش و ملاک نکنم، همیشه سعی کردم تو ابراز دوست داشتن هام دلیلش رو خوب بودنش
امشب در دنیای کناری باران می‌آمد. تند و بی‌وقفه. بارانی زردم را پوشیده بودم و جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی، یک قوطی کوکاکولا را سر می‌کشیدم. به اسباب بازی‌ها نگاه کردم و گفتم بهتر است امشب خودم را بکشم. نگاهی به اطراف کردم. تک و توک آدم در حال گذر بودند. عربده کشیدم. هیچکس نگاهم نکرد. صداي باران و بوق ماشین‌های توی خیابان نگذاشت کسی صدايم را بشنود.
قوطی را تا جای ممکن بالا آوردم تا آخرین قطره‌های کوکالا را هم از دست ندهم. راه افتادم سمت خان
سلام دوستای خوبم، میگم که من خیلی تغییر کردم، یادتونه خانوم رشیدی رو که اول سال میگفتم که چقدر دوستش دارم؟؟؟ خوب الان می بينم اونقدرا هم دوستش ندارم، یعنی اون چهره ی قبلیش دیگه جلو روم خراب شده، به خاطر هزار و یک دلیل، بهش گفته بودم که از دستش ناراحتم، امروز منو صدا کرد که بهش بگم چرا ناراحتم، اما من هیچی نگفتم، چون امروز دیدم دیگه چزی ندارم که بهش بگم، یعنی اون چیزایی که قبلا مهم بود برامو آزارم میداد و ناراحتم میکرد، امروز اونقدر بی اهمیت
تو را میان درختان سکوتدر رهگذر شاخه های لرزان پیر افراتو را به اسمت صدا کردم:باران.
 
صداي بادمیان سرمای پیچیده در تنمجنگل را مه گرفتهو از دور دست های دور یک قرن پیشمی آید صداي سوت ترنزندگی،قطاریست که در باران می آید.
 
تو را نیافتم دیگرتقدیر،صداي قطاری بود که تو را بردآنکه که در باران آمده بود،باران را با خود برد.
 
هزاران سال بعدخواهد روئیداز تن من پیچکی پای یک افرای گمشده که باز همچنان تشنه شنیدن نام توست:باران
 
 
چشم هام بين رنگ ها دو دو میکرد. روی بعضی شون مکث می کردم و تصور می کردم طرح بافتم با این رنگ چجوری میشه؟ به خانم فروشنده گفتم چقدر رنگ. کار مارو سخت کردین حسابی. سرش شلوغ بود، ولی باحوصله و مهربون. خودشو انداخت وسط رویای من:
-چی میخوای ببافی؟
+پتو، پتوی نوزاد
لبخند نشست روی لبش و پرسید: دختره یا پسر؟
مکث کردم.به چشم های زیبای دختر فروشنده خیره شدم، دنیا در اون مغازه شلوغ و پر سر و صدا، لحظه ای ساکن شد، صداها محو شدن، نه چیزی می دیدم، نه چیزی می ش
چند دقیقه بدون باز کردن شیر آب روی صندلی حمام نشسته بودم. عاقبت از ترس اینکه مستر به دوش نگرفتن و صداي آب نیامدن از حمام شک کنه و در حمام رو باز کنه و چهره اشک آلودم رو ببينه دوش رو باز کردم. دست و پام رو گرفتم زیر دوش اما خودم عقب تر روی صندلی نشسته بودم و به پهنای صورت اشک می ریختم. مسبب حال بدم مستر بود. یا لااقل دقیقه های اول من این فکر رو می کردم. از رفتارش در برابرم بدم می آید. به حال زارم در آینه نگاهی انداختم و با صداي از نطفه خفه شده گریه کرد
امروز قرار بود یک روز عادی باشد همانند سایر شنبه ها به دانشگاه بروم اما به محض بیرون امدن از ایستگاه مترو متوجه شدم دو طرف ماشین ها خاموش رها شده بودند و  خیابان بسته شده، مردم زیر پل تجمع کرده بودند.دروغ چرا که با مشاهده این صحنه،ترشح آدرنالین را حس کردم.کمی کنار پل ایستاده و به شعارها و چهره ها دقت کردم،شعارها نه از جنسِ مخالفت با نظام بود و نه چهره های غریبه،چهره ها گویای مردم عادی بود،چه زن هایی به سن مادر من مشت ها را گره کرده بودند و فری
داشتم فیلم عروس دریایی رو میدیدم.
اگه میخواهید ببينیدش پست رو نخونید.
.ماجرای یه دختر نوجونه که از خواهر و برادر کوچیکش مراقبت میکنه و مادرش به نظر میرسه دوقطبیه.
خیلی بلا و بدبختی سرش میاد انقدر که مجبور میشه به خاطر سیر کردن خانوادش تن ف ر و شی کنه .
آخر ماجرا وقتی مادرش توی دوره شیداییه میفهمه که مادرش میدونه این دختر چیکار کرده و میخواد برای پول درآوردن این کار رو بکنه .
دختر پر از خشمه دوچرخه اش رو برمیداره که بره .که ترکشون کنه.
وقتی با
 ساعت ٣:٠٠ شب بود و من درحال بازی کردن بازی محبوبم تو کنسول روبروی تلوزیون بودم و اون شب خوشحال بودم که کسی نیست تا بگه صداي تلوزیون رو کم کن و به راحتی میتونستم تا خود صبح بازی کنم. درحال بازی کردن و لذت بردن از تنهایی وتاریکی بودم که تلفن خونه زنگ خورد. شماره عجیبی روش افتاده بود. نمیخواستم بردارم اما ازاونجایی که مادرم و پدرم مسافرت بودن و ممکن بود اونا باشن گوشی رو برداشتم و گفتم "بله" 
-/ یه صداي هیس مانندی از پشت تلفن امد. مثل صداي گربه. مثل
کنسرتی که دیشب رفتم صرفا برای کمی شادی و جیغ و داد بود الحق بدم نبود
راستش اولش که رفتم دیدم همه نوجوونن یکم به خودم فحش دادم که آخه دختر کی به پیشنهاد دختر دایی ۱۵ سالش میره کنسرت ولی دیگه بعدش گفتم رها کن و لذت ببر حالا که اومدی
کلا همه دبیرستانی بودن پسر بچه ی کناریم که گمونم نهایت ۱۲ سالش بود پشت سرم چند تا دختر و پسر دبیرستانی نشسته بودن دخترا نگران امتحان عربی فرداشون بودن و یکی از پسرا داشت توضیح میداد که چرا از تیزهوشان اخراجش کردن چی ش
دنبال جایی بهتر برای خریدن نهار گشتم. یک مغازه‌ی نسبتا سنتی دیدم که غذاهای معمولی داشت. علاوه بر میز و صندلی، از آن تخت‌های قدیمی هم گذاشته بودند. املت سفارش دادم همراه آب‌معدنی. مرد شیک‌پوشی آمد و کنار تخت سرپا ایستاد. کت و شلوار پوشیده و کلاه شاپو سرش کرده بود. موهایش کاملا سفید بود و سبیل‌هایش تاب کوچکی داشت. عینک زده بود و بیرون از مغازه را نگاه می‌کرد. میز کناری من دو مرد میانسال کت و شلوار پوشی بودند که از روزهای خوب جوانی صحبت می‌کرد
دنبال جایی بهتر برای خریدن نهار گشتم. یک مغازه‌ی نسبتا سنتی دیدم که غذاهای معمولی داشت. علاوه بر میز و صندلی، از آن تخت‌های قدیمی هم گذاشته بودند. املت سفارش دادم همراه آب‌معدنی. مرد شیک‌پوشی آمد و کنار تخت سرپا ایستاد. کت و شلوار پوشیده و کلاه شاپو سرش کرده بود. موهایش کاملا سفید بود و سبیل‌هایش تاب کوچکی داشت. عینک زده بود و بیرون از مغازه را نگاه می‌کرد. میز کناری من دو مرد میانسال کت و شلوار پوشی بودند که از روزهای خوب جوانی صحبت می‌کرد
بیشتر اسناد به هم ریخته بود، تاریخ‌های نزدیک بهم رو کنار هم ‌می‌‌گذاشتم، اینقدر در گیر شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم، با صداي در سرم رو بلند کردم که تقه‌ای دوباره‌ به در خورد.
گردنم خشک شده بود کمی سرمو این طرف و اون طرف کردم، از روی مقنعه دستی به گردنم کشیدم، اروم گفتم:
- بله؟!
صداي بم صمد رو شنیدم:
- منم دخترم.
سریع گفتم:
- بفرمایید.
 دیدم صمد با یه سینی وارد شد، با لبخندی با مهربونی رو کرد به من و گفت:
- بیا دخترم خودتو هلاک کردی باید یه چیز

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها